در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
مراسم عروسی بود .پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد وگفت :سلام استا آیا منو میشناسید.معلم باز نشسته جواب داد:خیر عزیزم فقط می دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.وداماد ضمن معرفی خود گفت:چطو آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید.یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه ها گم شد وشما فرمودید کهباید جیب همه دانش آموزان را بگردید و گفتید همه باید روبه دیوار باستیم ومن که ساعت را درپزدیده بودم از ترس خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون می آورید وجلو دیگر معلمان ودانش آموزان آبرویم را می برید.ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید.ولی تفتیش جیب بقیه ی دانش آموزان را تا آخر انجام دادید وتا پایان آن سال وسال های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد وخبر دار نشد و شما آبروی من را نبردید.استاد گفت:باز همشما را نشناختم!ولی واقعه را دقیق یادم هست ...چون من موقع تفتیش جیب دانش آموزان چشمهایم را بسته بودم.* تربیت وحکمت معلمان ،دانش آموزان را بزرگ می نماید.درود بفرستیم به همه معلم هایی که با روش درست و آموزش صحیح هم بذر علم ودانش را در دل وجان شاگردان می کارند وهم نخم پاکی و انسانیت وجوانمردی را....االهم عجل لولیک الفرج
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 94 صفحه بعد